هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

بي تابي هات.........

  ماجرا برميگرده به يه روز بعد از اينكه از دزفول اومديم بابا عصر كار بود . اون روز تا شب كه خوابيدي خيلي بي تابي ميكردي و همش توي بغلم بودي و باز هم آروم نميشدي. ما فكر كرديم از عوارض تنها شدنته. اخه چند روزي دورت شلوغ بود. ب بخشيد مامان جونم كلي هم بهت غر زدم كه چرا اذيتم ميكني. ا دو روز پيش كه داشتي گريه ميكردي متوجه شدم دندوناي تخت دو طرفت هر كدوم اندازه يه نخود باد كرده .خيلي ترسيدم به بابايي گفتم فكر نكم عادي باشه كه اينقدر باد كرده باشه ،فكر كنم آبسه كرده. الهي بميرم مامان دستت يه سره توي دهنته .يه انگشت اينور و يه انگشت طرف ديگه روي دندونت  محكم فشار ميدي كه قرچ قرچ صدا ميده.واقعا دلم ميسوزه ....
1 آذر 1392

يك تا دو ماهگي

      يارب آن نوگل خندان كه سپردي به منش    ميسپارم به تو از دست حسود چمنش   يك ماه بعد از تولدت اومديم خونه خودمون تو اين مدت هم حسابي مامان جون رو زحمت داديم . بزرگ شدي بايد حسابي ازش تشكر كني. من و بابا كه تنهايي خونه رو ترك كرده بوديم حال سه نفري برگشته بوديم نگران بودم نكنه تو راه خوزستان تا اراك خسته بشي ولي نه همش خوابيدي . وحسابي دختر خوبي بودي. رسيديم خونه حمامت كرديم راستي حمام كردن رو خيلي دوست داري يه موقع هايي هم تو حمام ميخوابي ديگه الان مامان رو ميشناسي و همش لبخند ميزني.   مهمون هايي داشتيم كه ...
1 آذر 1392

تولذ تا يك ماهگي

   تولد تا یک ماهگی     آرمینا:                                دختر همیشه پیروز                          الهه زیبایی همیشه آغازها زیباست مثل تولد ......مثل طلوع قصد دارم برای دختر عزیزم آرمینا بنویسم از خاطرات قشنگ کودکی اش تا وقتی بزرگ شد بخواند و بداند مادر چقدر دوستش دارد و بداند و به یادش باشد که برای بزرگ شد...
1 آذر 1392